همه چیز با کندن تو از خودت ، از زندگی ات و از همه ی علاقه هایت آغاز می شود
حج ، بودن تو را ، که چون کلافی سر در خویش گم کرده است ، باز می کند
می روی و احساس می کنی که " نیست " می شوی
از خود دور می شوی و به او نزدیک
می چرخی و می چرخی و احساس می کنی که هیچ نیست ، فقط "او" هست
و تو عدمی ، عدمی که وجود خود را حس می کند
یا وجودی که عدم خویش را حس می کند
در این فضا ، هیچ چیز نیست تا در فهم تو، جا را بر خدا تنگ کند
فضا از خدا لبریز است
بوی "او" را، به صراحت و سادگی بوی گل استشمام می کنی